شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

جان به جانان کی رسد جانان کجا و جان کجا

این آخرین پست این وبلاگه

دیگه تمومه.....


دیگه از، از تو نوشتن سیر شدم....


اِنقده اینجا باهات حرف زدم که فکر نکنم با خودِ واقعیت حرفی داشته باشم....


آرومِ آرومم..... تو هم همینجا آروم بگیر


به جانان جان فدا کردیم و رفتیم


جدایی

سال ها از پی هم می گذرند...

و من روز به روز کهنه تر می شوم  درست بر عکس تو.


بهار من ...!

چه اندازه حوصله هایم را  برای تنپوش زمستانی ات ببافم ؟

من آبستن دلتنگی و بی رحمی شدم

من آتشکده ی قومی کافرم

من تنها...

و دور تر از زمین و آسمان در انتظار بخشش خدایی ام که نیست


های با تو ام .....

در زمین دیگر صدا به صدا نمی رسد می دانم

و می دانم که می دانی قمار من بیهوده است!


کاش اینجا بودی!

ساده تر از این....؟

بانوی دلتنگی های من... 

تنهایی چیزی نیست که بتوان آن را در این صفحه گنجانید. 

تنهایی مثل دلتنگی نیست .... زخمی عمیق تر است. 

 و من جای جای تنم زخمی است بی تو...! 

 

و تازه  

دلتنگی مثل درختی است که ریشه در عمیق تنهایی دارد 

تا تنها نباشی که دلتنگ نمی شوی...! 

کاش بدانی درخت دلتنگی ام بی تو بارور گشته است

و میو ه های این درخت همین واژه هایی است که در سبد شعرم برای تو کنار گذاشته ام. 

و میوه ها یعنی هنوز به تو می اندیشم ...

یعنی ... از تو تنها هستم.