تو نمی دانستی ....
که من آرام ترین زمزمه ی وحشی چشمان تو ام؛
و تو پاکیزه ترین معصیت روح منی....
بی سبب خط زدی ام از دل سطر قلبت
و به ابرینه ترین بارش من خندیدی.....!!!
باورت هست
که چون کودک بازیگوشی؛
در پی یافتنت گم شده ام روی زمین
- اما نه همین –
. . . . . .
روزهایی آبی....سرنوشتی قرمز
بی تو نفرین شده ام به تو را خواستن از واژه ی تلخ هرگز
تو چه میدانستی.......!!!
سکوت که میکنی…سقوط میکنم...
و واژه های با سطر ها رفیق میشوند و نگاه بی گناه صفحه ها را به تمسخر میگیرند…و من که نمیدانم تو تا کدام صفحه چیزی برای این همه فاصله که -میان من و نبودن تو افتاده -در سکوتت نداری…با کدام بهانه تنهایی ام را جشن بگیرم…
چیزی بگو…دلم برای دروغ هایت تنگ شده!…
یادت هست....؟
نه سیب در میان بود و نه گندم!
من به جرم بردن نام تو « آدم » ماندم......
هزار بار هم اگر فراموشت شوم
باز هم همان «هابیل» ام که نخستین بار به جرم تو آسمانی شد....!
و «یوسف» وار درون زندان «عزیز زلیخا»..... بی گناه هزاران سال حبس کشید....!
گاهی مصلوب.....و گاهی مطلوب!
و قرن ها تو را از میان جهل زمینیان دانستم......
اینگونه که من روی زمین دلتنگ توام ...ترسم به پایان نرسانی تنهایی ام را.....!!!!!
کویری تر از آسمان هاست.....
و تنهای تنهای تنهاست......
«آدمت» تنهاست.....!!!