شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

جدایی

سال ها از پی هم می گذرند...

و من روز به روز کهنه تر می شوم  درست بر عکس تو.


بهار من ...!

چه اندازه حوصله هایم را  برای تنپوش زمستانی ات ببافم ؟

من آبستن دلتنگی و بی رحمی شدم

من آتشکده ی قومی کافرم

من تنها...

و دور تر از زمین و آسمان در انتظار بخشش خدایی ام که نیست


های با تو ام .....

در زمین دیگر صدا به صدا نمی رسد می دانم

و می دانم که می دانی قمار من بیهوده است!


کاش اینجا بودی!