شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

من از تو میمانم.....!

بانوی دلتنگی های من ...

از بیشمار دلداگی های من

                                به تو

                                این روزها دیگر چشم هایت

                                   که نخستین بود را به خاطر نمی آوری...

 

چشم هایت ... که هیچ آیینی در خور ستایششان نمیابم را چگونه توصیف کنم....!!!؟

 

من از تو میمیرم!!!

و قرار نبود آنروز... اینگونه کنی امروز مرا ...

 

قرار نبود به یاد تو هرشب حافظ بخوانم....

تو سکوت کنی

و سقوط کنند آرزوهای من....

قرار نبود سال ها از من و تو دور تر باشد آن اشتیاق...آن اشتباه وصف ناشدنی....!

اشتیاق دوباره نشستن در کنار تو...و اشتباه دوباره تکرار شدن فلسفه ی  چشم های تو....

ور نه من و دل هر چه بادا...بادا...!!!

مهربانم  ! گوش کن....!

میشنوی...؟

این شیون زمین و آسمان است....!


دلتنگت که میشوم اینگونه ترا صدا میزنند بلکه من آرام بگیرم... که نمیگیرم!

خدا نکند عادت کنم به به گقتن واژه های : " نیست...!" ..." بود...!" ..." رفت.....!"

نمیدانم آنروز چه میکنند.....!؟!

.
.
.

اگر چه از این خاک گیاهی نمیروید و من در دل این گلدان می پوسم....

اگرچه  تو در دل کوچک من جا نمی شوی....

اگر چه من اشتباه نمیکنم...هرگز!

اما...

گریه های وحشی ام شانه هایت را و شانه هایت را بازوانم آرزوست....!!!!

بیش از آنی که در درک آبی او بگنجند من اینجا دلتنگ اویم ....!

سوگند به بهترین واژه ام که نام اوست ؛به جز او را روی زمین دلتنگ نمی شوم و هر چه میکنم که نخواهم... که نشود...که نباشد...نمی شود...!

 

غرور آمیز من...! غرورت را میستایم وقتی میبینم تو نیز هم...آری تو نیز هم.

گیرم روی زمین کوه به کوه... دریا به دریا...آدم به آدم نرسد؛ چه باک...؟! من از این واژه ها نمیترسم...همین که آسمان من؛ مرا و تورا مقابل هم قرار میدهد یعنی نقض تمام فلسفه های تو!

گیرم تو از نقطه های ابتدا تا انتهای انتها از جنگیدن با فلسفه های من لذت بری....روح من خسته نمی شود اما دلم را نمیدانم....