بگو چه بود.....
چگونه چشم های تو دل از درون من ربود....
تو از کدام آسمان....
تو در کدام کهکشان......
صدا زدی مرا...!!! بمان....!!!
و ناگهان خدا شدی ....
خدای کوچک و کبود
شبیه شعر های من.....شبیه چشم های تو....
.
.
بگو چه بود....چگونه بود....
.
.
.
نمی شود ترا سرود.....!!!
نمی شود ترا نخواست...!!!
نمی شود ترا ندید...!!!
نمی شود ترا ربود....
بگو ......
نمی شود مرا سرود
چرا که من بهانه ام
بهانه را باید گرفت
در آخرین ترانه ات
.
.
.
نمی شود مرا ندید
چرا که من نشانه ام
نشانه ی درون تو
در آخرین ترانه ات
.
.
.
شاید اون به همین قدر سرودن تو راضی باشه چون حتما زمینی نیست.
ای کاش امشب پایان نگیرد
ثانیه ها ریتم پایان شب را چه زود به صدا در اورده اند.
دیواره های اتش لحظه ها را یک به یک می شمارند و سقف های خاکستری با نگاهی خیس از حسرت خیره خیره به من چشم دوخته اند به منی که در انزوای تاریکی به اغوش تو پناه جسته ام.
پلک هایم داغ از نگاه و خیس از ترس دقیقه هایی که تا پایان انها چیزی نمانده اما صدای نفس هایت ثانیه ها را تا پایان خواهند برد.
گرگ و میش لحظه هایی که برای تو جز خاطره های خاموش چیزی نبوده اند وجودم را درمقام عشق تو به اتش می کشند و حال گرگ و میش صبح لبخند یخ زده ی مرا به خاطر می سپارد.
صدای ناقوس ها با نفس هایت در هم امیخته اند که زود هنگام برای جدایی من از تو نواخته می شوند.
.
.
.
دیگر هیچ چیز نیست جز سکوت سکوت سکوت حتی نفس هایت
تنها دست های یخ زده تو وچشم های خسته ی من که در زلال خون تو سپیدی صبح را می بیند.