شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

شانه هایت را به من باز گردان.....

قدم های آسمانی ات را به من ببخش تا ریشه های خاکی ام پرواز کنند...پرواز...

پرواز اندیشه ی پوسیده ی هر در قفس مرده ایست.... و قفس... تنها جایی است که ذهن رها می شود و ذهن... عالمی است که به قداست تو می اندیشد.

 

با من اینگونه نباش....من؛ نه سیاهم نه سپید، نه ماهم نه خورشید، نه یقینم و نه تردید.....چرا...چرا نیمه دیگرت را که در من حلول کرده، نمی بینی..؟ مگر نه همین دیروز به هم  قول دادیم که امروز تکرار نشود، تا فردا هیچ خورشیدی در آسمانمان گوشه گیر نباشد.

تو وسعت بودنم را روح میدمی و نوشته هایم را زندگی می بخشی و چون نور در خلوتم می درخشی.توباران را به ابر ها...ابرها را به ستاره ها و ستاره ها را با دست های مهربانت به آسمان می بخشی ؛ دلتنگی های مرا هم ببخش...مرا هم ببخش. 

 

دیریست... شانه هایت را گم کرده ام و به زمینیان ظنین دارم که از منش ربوده باشند. شانه هایت؛پناهگاه جاودانه ی گریه های وحشی ام بودند.شانه هایت؛تکیه گاه خستگی ریشه های خاکی ام بودند.شانه هایت برترین گناه من بودند.

 

و اکنون آنها از آن آسمان می بینم...

 حسادت آسمانی ام را نوازشکن...!عادت زمینی ام را ببخش...می دانم... از منش پنهان میکنی ...می دانم...شانه های آسمانی ات را باز هم به من ببخش تا روح زمینی ام بغض هزار ساله ی خود را در سکوت چشم هایت ببارد...من از تو جا مانده ام و شانه هایت را گم کرده ام.... شانه هایت را گم کرده ام....شانه هایت را !!!