شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

ساده تر از این....؟

بانوی دلتنگی های من... 

تنهایی چیزی نیست که بتوان آن را در این صفحه گنجانید. 

تنهایی مثل دلتنگی نیست .... زخمی عمیق تر است. 

 و من جای جای تنم زخمی است بی تو...! 

 

و تازه  

دلتنگی مثل درختی است که ریشه در عمیق تنهایی دارد 

تا تنها نباشی که دلتنگ نمی شوی...! 

کاش بدانی درخت دلتنگی ام بی تو بارور گشته است

و میو ه های این درخت همین واژه هایی است که در سبد شعرم برای تو کنار گذاشته ام. 

و میوه ها یعنی هنوز به تو می اندیشم ...

یعنی ... از تو تنها هستم.

دلتنگت که می شوم اینگونه ام...

شب از نیمه می گذرد... 

و من همچنان به فردایی می اندیشم که تو سرزمین وجودم را 

فرمانروایی...! 

از اینکه نمی بینمت... 

از اینکه بیتابم برای در آغوش کشیدنت... 

از اینکه جز تو کسی راه در من نمی یابد... 

شرم باد تورا...!!! 

و شرم باد مرا اگر دل از تو بگیرم!!! 

دلتنگم که می شوی چگونه ای...؟

دلتنگی....!

صدای کودکانه ی دلی که با دلی به جز تو کوک نیست.... 

هنوز هم درون من تو را بهانه می کند.....  

عزیز روز های دور 

چراغ کوچه های شهر تبلور تو در من است...... 

خطوط اشتباه جاده های منتهی به چشم تو 

همیشه پیش روی من..... 

همیشه در تضاد ها ست.... 

ببین چگونه از تو می نویسد این سکوت نیمه شب 

صدا نمی کنی چرا 

مرا دوباره از درون این همه صدا 

صدای تو شبیه پرکشیدن ستاره هاست.