شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

نامه ای به....!

ای دوست......

به انتها رسیده ام....

این روزها دیگر دلتنگ نمی شوم....

در انتظار کسی نیستم....

اشتیاق نوشتن از هیچ نگاهی را ندارم....

روزها از من عبور میکنند و من بی هیچ مقاومتی اجازه میدهم.... تنها بمانم...!

تنهایی ....

تنهایی چیزی نیست که در چند واژه مقابل چشمان تو خلاصه کنم....

شاید اینکه نوشته هایم در این وبلاگ خاک میخورند دلیل محکمی بر این حقیقت باشد.


ای دوست....

از من بپذیر که عادت هایمان از روی حسادت هایمان بودند و عشق در میان نبود!!!

تو خوب پرواز میدادی مرا ... آنقدر که گاهی خود را آسمان میدانستم....

گاهی آنچه گذشت را مرور میکنم.... به تو که میرسم دلم تیر میکشد....

اشتباه کودکانه ی من یا تو فاصله ها را به حداکثر رسانید و من به حداقل نگاه تو قانع شدم.

چه فرقی میکند.... چه فرقی میکرد....غرور تو ....غرور من.....حماسه ی تلخی آفرید.

غرورم را ببخش...ای غرور آفرین من!









نظرات 3 + ارسال نظر
اینو یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 01:31

دلا خو کن به تنهایی
که از تنها بلا خیزد

s.i.s چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 20:21

بگذار سر به روی سینه ی من تا بگویمت

اندوه چیست عشق کدام است غم کجاست !

بکذار تا بگویمت این مرغ خسته جان

عمریست که در هوای تو از آشیان جداست....!

لیلی جمعه 28 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 19:42 http://apalon.blogfa.com

تنهایی ها را اهسته بخوان تا تنهایی از ما خسته نشود.
سکوت را به میهمانی تنهایی ببر تا واژه ها از یاد ببرند حجم بی انتهای تنهایی های من از تو را .
رنگ تمام تنهایی های تو هم خاکستری است
و رنگ وازه های نفرین شده ی من.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد