می گویی بنویس......
شاید از شهوت خواندن و گناه نوشتن بی خبری....
باری من به از تو وام دار گناه شدن عادت کرده ام.
بگو.....
بگو که دلتنگی های مردم زمین و آسمان را نمی خواهی......
بگو که من تا همیشه از تو جدا نخواهم ماند....
بگو که واهمه ای نداری از انکه شاید عمر کوتاهی تورا ستایش کنم در آغوش.....
کاش بدانی من به اجبار از تو دورم.
و
کاش می توانستم صدا نکنم ترا......
کاش می توانستم با تو گام بردارم و بگویم چه شیرین راه می روی....
کاش می توانستم تنهایی را از سرم بیرون کنم....
کاش ....
کاش بدانی من به اجبار از تو دورم.
و
خسته ام.....از اینکه نبودنت تمام نمی شود....
از اینکه می ترسم در آینه بنگرم و ده سال نبودنت را حس کنم.....
از اینکه در خودم خلاصه شده ام
خسته ام از خدایی که مغرورانه بی تو مرا و ترا سرگردان کرده بی من.....
بانوی من....
کاش بدانی من به اجبار از تو دورم ...
بعد از تو هیچ گاه ننوشتم تا دلتنگییهایم را فریاد نکنم که این دلتنگی پایانی جز سکوت و خاطره هایی گیج نداشت.....
که تو سزاوار فصل های ناتمامی در زندگی سرد و خاموش من
اگرخواندن تو شهوت است میخوانم تورا حتی اگر مرا به جرم شهوترانی به دوزخ دنیا افکنند
ستایش تورا کت مینویسی
ستایش تورا
.
.
.
نمی دانم کیستی
ولی انگار میکنم که لیلای بی دل با من است
از من است
در من است
.
.
.
باور نمیکنم که تو- الهه ی غرور من -به اجبار تن داده ای
بگو که اینگونه نیست
بگو که همچنان ستودنی هستی
.
.
.
من از خواندن تو لذت میبرم این لذت را بر من ارزانی دار