شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

من از تو می نویسم و این کیمیا کم است....


نمی دانم چگونه قضاوت می کنی آب و آتش را...

دلتنگی اشتباه نابخشوده ای است و من به اشتباه خود پی برده ام...

نمی خواهم....

                 

            نمی خواهم اینگونه خلاصه شوم در آتش

            نمی خواهم آبستن خاطراتمان بی تو بارور شود


من .... از اینکه تو اشتباه نمی کنی به تنگ آمده ام.....

خورشید آسمانمان گوشه گیر و تنهاست....

دنبال تو نمی گردم....

دیر یا زود اشتباه می کنی....!!!!

نظرات 4 + ارسال نظر
ز دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 15:12

مثل همیشه خوب مینویسی
ادمو به وجد میاری

ز دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 15:13

راستی چرا آتش؟
چرا آتش؟نمیفهمم
تواز سرما میگفتی....!

ز پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 14:01

بنویس
بازم بنویس
منو از خوندن محروم نکن
منو از با تو بودن محروم نکن
بنویس
بنویس
بنویس
.
.
.
.
.

لیلی دوشنبه 6 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 14:06

همیشه اشتباه کردم و تو چه ساده از میان اشتباهات من به پرواز در آمدی تا من و دلتنگی هایم به آسمان چشم بدوزیم .....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد