شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

راست یا دروغ...تو مال من بودی

خوب یادم هست که هیچ گاه یادت نبود من از کجا پیدا شدم و هرگاه از من می پرسیدی:
از کجا ...؟ میگفتم از کجا...!
و تو آهسته به خود میخندیدی ؛وبه من که از کجا به دنبال تو بوده ام...و تو از
کجا...باری؛ باز هم به هم رسیده ایم - آینه را پیش رویم گذاشته ام -!
من آن سوی آینه ام...
و تو این سو.
نگاهت میکنم...پیداست مرا نمی بینی!
صدایت میزنم:
«...این منم میان آینه...نه تو!خوب خیره شو...!
...نمی شنوی...؟
یادت هست یک بار مقابل آینه ها گفتی:«چقدر پیر شده ای...؟» آری ؛چقدر پیر شده ام!

اما...
تو بهتر می بینی ام؛ ...چقدر؟!به اندازه ی همین صفحه...؟!چند واژه بیشتر...یعنی آنقدر
پیر شده ام که نه مرا می بینی نه مرا میشنوی...؟!

هنوز یادم هست ؛که باز هم یادت نبود با من چه کنی؛یا چه جوابم دهی...!دوباره به
من خیره میشدی و به خودت می گفتی:می ترسم...و از شهوت ترس لذت میبردی!و مقابل آن
آینه که من میانش بودم آینه دیگری قرار میدادی و مرا به رخ خودم میگشیدی...آری
حتی خودم چند بار از زبان سطر های دفترت شنیدم دوستم داری!
راست یا دروغ تو مال من بودی...
اما این را فقط سطر ها شعار میدادند وتو هیچ گاه مقابل آینه جوابم را هم نمیدادی...
باری از آن روز که مرا میان آینه ها تنها گذاشتی هفت ماه میگذرد و من هنوز از میان
آینه خیره؛به انتظار تو نشسته ام تا شاید باز گردی و در حضور آینه ها بگویی:دوستت
دارم...
هنوز منتظرم
...هنوز منتظرم!!!

نظرات 2 + ارسال نظر
میلاد (شب بلورین) چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 08:48 http://shabe-boloorin.blogsky.com

سلام
مرسی که بهمون سر زدی
مطلبات عالین
بازم بیا پیش ما
خوشحال می شم
موفق و پیروز باشی
راستی لینکتو تو وبم پیدا کن

یک دوست پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 23:26

انتظار ....
بعضی وقت ها آنقدر منتظر می مونی که یادت میره منتظر چی بودی.

ومن نمیدانم تو با که پیوستی....
که بی حضور تو همیشه پاییزم....
و حلق آویزم به سطر های دور
به صفحه های کور
و از دلیل تو به ناگزیر خود
سکوت میریزم.....
ترانه میبافم....بهانه می ریسم......

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد