شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

خط خطی و پاپتی...!


شب است و تنهایی
و خط خطی خواب است
وپاپتی بیدار.
کسی نمیبیند؛بیا قدم برار
کسی نمیفهمد؛
-بروی لبهایم-
بیا لبی بگذار...

* * *
وخط خطی خندید...
-به دست و پای او-
و پاپتی ترسید؛ز خنده های او

وتازه میفهمید
که خط خطی خسته است
وخستگی چیزی است که پاپتی هرگز
به خود ندانسته است
و زیر لب میگفت:

[تو خط خطی ...خطی!
وپاپتی پوچ است اگر نباشی تو...
وپاپتی تنهاست
همیشه در کوچ است اگر نباشی تو...
روند بودن ها همیشه آهسته است]

* * *
و خط خطی رفت از
سکوت آن شب ها
و پاپتی تنها...
دوباره راهی شد.

و طفلکی پا شد
و پاپتی تر شد
به سوی او میرفت...
به بوی او میگشت...

و روز و روز از نو
دوباره فردا شد.

* * *
و پاپتی پر زد به سوی هر خطی
که خط خطی شاید میان آن باشد
ولی نمیدانست
که خط خطی خالیست
که خط خطی چاره ست
و پاپتی ناچار
همیشه آواره ست.


* * *
و با خو دش میگفت:

[که خط خطی ...خسته...!
کجا.....؟...آهسته....!
من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت...!]

* * *

و پا پتی میگشت و خط خطی میخواست
و در خودش میخواند:

[که عهدعشق ما همیشه پا بر جاست
...اگر چه او تنهاست...!]


و هر که را میدید
به سوی او میرفت و با کمی لکنت
به شوق میپرسید:

[که طخ طخی آنجاست...؟عهد پابرجاست...
بگو اگر بی جاست...؟...هنوز هم تنهاست...؟]


* * *
و فصل ها طی شد....
و همچنان میرفت....

و خط خطی دائم کلام جانش بود.

* * *

و یک شب از راهی به صفحه ای برخورد
به دست بی دستی
به کج ترین خط ها...به واژه ی مستی
به سوی او رفت و به سادگی پرسید:

[تو ... خط ...خطی ...هستی...؟]

* * *
وخط خطی خندید؛به خند های او
وپا پتی افتاد
به دست و پای او

و خط خطی خندید؛و پاپتی بوسید
و خطی خندید؛وپاپتی ترسید...دوباره میبوسید!
و خط خطی خندیدو پاپتی خشکید

ولعنتی خندید...به پاپتی خندید...چه نوبتی خندید...


* * *
وخط خطی خندان
به پاپتی پازدو پا پتی بیجان
دوباره درجازد

وخط خطی خط خورد...و خط خطی تر شد
و دست خوبش را به پاپتی نسپرد
وپاپتی هم مرد
و قصه آخر شد.





نظرات 2 + ارسال نظر
صدر شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:40 http://khodkar.blogsky.com

سلام!
... شاید بدترین قسمت این دنیا همین باشه
عادت به خیانت !
مطلب زیبایی بود!
موفق باشی
صدر

[ بدون نام ] شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:52 http://akharinharfa.blogsky.com/

حتی اگه ما چیزی از شعرت نفهمیم٬ همین که خودت رو آروم می‌کنه خوبه... نیست؟
البته احتمالا مثل همیشه مشکل از گیرنده‌ی منه.. به فرستنده‌تون دست نزنین!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد