شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

من.....تو....و نقطه چین های آسمانی!!!

یادت هست....؟

نه سیب در میان بود و نه گندم!

من به جرم بردن نام تو « آدم » ماندم......

هزار بار هم اگر فراموشت شوم

باز هم همان «هابیل» ام که نخستین بار به جرم تو آسمانی شد....!

و «یوسف» وار درون زندان «عزیز زلیخا»..... بی گناه هزاران سال حبس کشید....!

گاهی مصلوب.....و گاهی مطلوب!

و قرن ها تو را از میان جهل زمینیان دانستم......

اینگونه که من روی زمین دلتنگ توام ...ترسم به پایان نرسانی تنهایی ام را.....!!!!!

کویری تر از آسمان هاست.....

و تنهای تنهای تنهاست......

«آدمت» تنهاست.....!!!

نظرات 1 + ارسال نظر
لیلا چهارشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 19:28

نوشته جالبی .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد