شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

نفرین شده !!!

تو نمی دانستی ....

که من آرام ترین زمزمه ی وحشی چشمان تو ام؛

و تو پاکیزه ترین معصیت روح منی....

بی سبب خط زدی ام از دل سطر قلبت

و به ابرینه ترین بارش من خندیدی.....!!!

 

باورت هست

 که چون کودک بازیگوشی؛

 در پی یافتنت گم شده ام روی زمین

-      اما نه همین

. . .     . . .   

روزهایی آبی....سرنوشتی قرمز

بی تو نفرین شده ام به تو را خواستن از واژه ی تلخ هرگز

 

تو چه میدانستی.......!!!

نظرات 1 + ارسال نظر
لیلا دوشنبه 30 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 23:01

زندان بلورین


به یاد نمی اورم مرا از کدامین زمان در این زندان بلورین به حبس برده اند
و دیر زمانی ست که به فراموشی سپرده ام جرمم را.....شاید به جرم اینکه زمانی مرا زن نامیدن و تو را مرد محکوم به حبس شده ام
اما مردم می گویند مرا به خاطر قلبم اینگونه اموخته اند
اموخته اند که زندانم را امن ترین ماوا بدانم و من هم اموختم
اموختم که
زندان بانی سخت برای احساسات لطیفم باشم تا مرا به سان فرشتگان اسمان بدانند......و اشتیاق را به فراموشی بسپارم چرا که اشتیاق وجودم را به اتش خواهد کشید
اموختم که
از خواهش دستانم هیچ نگویم
و عطش لب هایم را با بوسهای از عشق سیراب نکنم
وتمنای وجودم را به دستان تو نسپارم
که اگر نمی اموختم......
و اینگونه است که از ترس زنجیری به نام سکوت بر لبهایم بستم تا هیچ گاه حتی به تویی که خداوار لایق پرستیدن می دانستم نگویم دوستت دارم.
هیچ کس نمی داند شاید به جرم نوشتن این جمله ها زندان بان مرا به سیاه چالی نمور تبعید کند.
پس بیاندیش
انگاه که خود را برتر از زن دانستی و تنها لطافت روحش را به تماشا نشستی این تنها تو بودی که او را به جرم زن بودن به حبس محکوم کردی و به او اموختی برای روزی که شاید دوستش بداری زندان بانی سخت بر وجودش باشد و او نیز از اولین زندان بان خویش اموخت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد