شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

چشم هایش...!

چشم هایش پاک ترین گناهی است که انسان درون من بدان آلودست....

توبه نمیکند....!!!

چشم هایش به من اعتراف میکنند حتی وقتی او دروغ می گوید....

حتی وقتی بافته های فرش دلم را دوست ندارد....

.

.

.

حتی وقتی خیره به دیگریست....

حتی وقتی در آغوش از من بهتریست؛چشم هایش با من بغض میکنند...!

چشم هایش . . . چیزیست که میتوان در جوار آن برای همیشه زیست؛برای همیشه مرد...

چشم هایش...آه چشم هایش اعجاز خدای درون من است....

چشم هایش ابلیس درون مرا ردای توبه پوشانده است.....!

نظرات 1 + ارسال نظر
لیلا شنبه 5 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 00:48

میشه حدس زد چشمای زیبایی و زیبا تر از اون جمله های شماست که میشه حس کرد وقتی می نوشتی سرشار از احساس بودید.موفق باشید.
عابر
ان روز که امدی ناخوانده ترا مهمان قلبم کردم
و به یومن امدنت بود که
واژه ها را در اسمان عشق به پرواز در اوردم وترانه ها را در سکوت زمین به شوق می خواندم
.
.
.
سالها رفتند و بعد از تو
نه واژه ها قصه ی تازه ای داشتند و نه ترانه ها شوق فریاد شدن
بعد از تو
پاییز مهمان همیشگی قلبم شد
بعد از تو بود که
تک درخت اشنایی به خزان نشست و گونه های داغ و تب الودم را زلال اشک هایم بوسه باران کرد و تن عطش زده ام را باد سرد پاییزی به سخره گرفته است
و امروز
در تنهایی هایم
سهم من از تو تصویر عابری ست که با نگاهی یخ زده از میان تاریکی چشمان بسته ام عبور می کند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد