شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

...او باور نمی کرد...

چشم هایش....

چشم هایی که نمیدانم این روز ها در انتظار؛ یا از آن کیست...!

ساعتی مال من بود....

نه...انگار قرن ها از آن من بود...و چه بی رحمانه با آنها خو گرفتم!

...او باور نمی کرد...و من ترسیدم از ابراز حقیقت.

میدانم که...میدانست وقتی میگویم " کوه " ...خواستن یعنی چه!  

یا وقتی میگویم "او" ؛ دیگری چه معنا دارد...!

من از او به کوه می رسیدم و او میدانست اما می ترسید از ابراز حقیقت...

او به زمین اعتقادی نداشت و مرا به دین خود در آورد.من که آسمانی نبودم...

او با همه فرق داشت حتی با خودش... چیزی که میگفت نبود و  چیزی که دوست داشت را می نمود...

باری...نوشته های مرا خوب مچاله میکرد و جمله های دلتنگی را به بهترین مثال ها برای من تشریح میکرد آنگاه چشم هایش اعتراف میکردند که او دیوانه وار دلتنگ من میشود اما  بیان نمیکند...

او دلتنگ میشد....من نیز!

او می خواست....من نیز!

او سکوت کرد ... من نیز!

او از من برید....           !

نظرات 2 + ارسال نظر
باور سخت دوشنبه 21 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:12

و تو همچون کوه بر قله ی غرور ایستادی !
و من نیز از تو می آمدم !
و فراموش کردیم که
.
.
.
کوه به کوه نخواهد رسید،

حتی

آنها که سر بر آسمان و پای بر زمین دارند...!

لیلی دوشنبه 21 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 14:34 http://apalon.blogfa.com

سلام به دلتنگ ترین عاشق دنیا.او که اینقدر می دانست چه بی رحمانه دلتنگی هایت را به بار نشسته و زیباست که با این دلتنگی از او نبریده ای.مرسی که اومدی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد