و این دردها که در من رسوب کرده اند عاقبت ریشه های تو را خشک میکنند؛و آنگاه آتشفشان چشمهای تو با گدازه هایی از حسرت فوران خواهد کرد و سکوت بارانی تو؛ دوباره باور کویری ام را خیس میکند...
و من که نفرین شده ام به بی تو ماندن؛ لا به لای یک مشت خاطرات یخ بسته مرو میشوم...
تو پاورچین پاورچین … ومن نقطه چین به نقطه چین…
سر سطرها که میرسیدیم...
تو واژه میشدی و من نقطه های تو؛
تو آواز میشدی و من صدای تـو؛تو…تو میشدی و من برای تو...
تو… من میشدی من به جای تو؛
تو ما میشدی و من فدای تو....!
...بــه شب که می رسیدیم...
توراه می رفتی و من راه میشدم؛
تو غصه میخوردی و من اشتباه میشدم؛
تــودلتنگ می شدی و من آه می شدم؛ تــوشب می شــدی و من سیــاه میشدم؛ تـوتــوبه میکردی و من گنــاه میشدم؛ تو دلسرد میشدی و من تکیه گاه میشدم...!
...به جاده ها که میرسیدیم...
تو خسته میشدی و من خواب می شدم؛تو سایه میشدی و من سراب میشدم؛ شکسته میشدی و من خراب می شدم ؛تو صفحه می شدی و من کتاب میشدم؛تو تشنه می شدی و من زلال آب میشدم؛تو شمع می شدی و من دوباره آب میشدم.
...به تو که میرسیدیم...
تو ترانه میشدی ومن صدای خسته ات؛تو درد میشدی و من دل شکسته ات؛تو نور میشدی و من به شب نشسته ات.
...به من که میرسیدیم...
تو حتی وسوسهء ما شدن را هم نداشتی… چرا...
چـــرا تو مـــا نمی شدی… چـــرا رهـــا نمی شدی… از او جــدا نمی شدی …چــرا؛ چــرا نمی شدی…؟
ولی بهانه میشدی برای ساده بودنم؛تو عاشقانه میشدی برای ساده بودنم...
سوز ترانه میشدی برای ساده بودنم؛چرا…چرا تو ما نمیشدی برای ساده بودنم...
... وبه ما که میرسیدیم؛ به هم میرسیدیم...
تو... من می شدی و من ترانه های ما شدن؛تو رد میشدی و من بهانه هایماشدن؛من و تو ما می شدیم اگر تو ما نمی شدی؛من و تو بال میشدیم اگر رها نمیشدی؛وماندگار میشدیم اگر جدا نمیشدی...
...وبه هم که نرسیدیم...
تو ریشه کن شدی وما؛دوباره من شـــد از دروغ تو.....
تو نور می شدی وما ؛ماهتاب می شد از فــروغ تو.........
***
وحالامن با کوله باری از تو
راهی پیچ و خم های سرنوشتم؛
جنگ من با پاهایم
میان جادهءیخ بستهء نبودن تو
و اشتیاق بیهودهء من برای رسیدن...
کاش تصویر اشتیاق مرا بروی باور خط خوردهء سطر های این صفحه ـ که واژه به واژه میگویند: هرگز…!ـ می کشیدی....
سلام .اقا حسام .این بار هم مثل همیشه زیبا .
زبان یاری نمی کند تا بگویم از غربت دردهای رسوب کرده و نگاهی که منتظر هیچ کس نیست و دختری که بر اریکه ی صداقت محکوم به دروغ می شود .
و اشکهایم که با تمام هستی دست به یکی کرده تا مرا یاری نکنند که بمانم.
و اما ما شدن و اندیشه ی ما شدن که نمی دانم از کجا امد و به کجا رفت !!!
من و تو برای ما شدن باید از خیلی چیزها می گذشتند
از هر آنچه داشتند و نداشتند ...
اگر برای ما شدن ارزش قایل می شدند که.....
و من وتو ما نشدند!
سطر ها را یکی یکی تا انتهای جمله رفتیم اما تو خسته بودی و میان واژه ها مرا جا گذاشتی اما در اخرین سطر هنوز هم به انتظار نشستم .