شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

چرا نمی شود ترا سرود.....؟

بگو چه بود.....

چگونه چشم های تو دل از درون من ربود....

تو از کدام آسمان....

تو در کدام کهکشان......

صدا زدی مرا...!!! بمان....!!!

و ناگهان خدا شدی ....

خدای کوچک و کبود

شبیه شعر های من.....شبیه چشم های تو....

.

.

بگو چه بود....چگونه بود....

.

.

.

نمی شود ترا سرود.....!!!

نمی شود ترا نخواست...!!!

نمی شود ترا ندید...!!!

نمی شود ترا ربود....

بگو ......

 

مهربانم ....نمیتوانم...!

وقتی پاییز...عطر بهارنارنج تنت را به زخم فصل های پیشین تنم  میزند دلم برای باتو بودن تیر میکشد....تنم عطر تنت را میستاید....!

و خودم را می فریبم  تا در مقابل عطر حضور تو اعطراف کنم به ....!

اما مهربانم ....نمیتوانم....!

کاش چشم هایش دلیل مرا میشنید....

 

 دلتنگ چشم هایت که میشوم اینگونه ام.....!

میترسم....

اینروز ها آنقدر سر انگشتان تنهایی ام را به دیوارزندگی ساییده ام ... که شاید روزی برسد  تن تو با سرانگشتان من غریبی کنند...!