شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

تو بخوان و بدان که منت راهنماست.....

به نام خداوند بخشنده مهربان ...



خداوند زن را٬ از پهلوی چپ مرد آفرید

نه از سر او٬ تا حاکم بر او باشد

نه از پای او ٬ تا لگد کوب او باشد

بلکه از پهلو

تا برابر او باشد ٬

و از زیر بازوی او٬ تا مورد حمایت او باشد

و از کنار قلب او٬ تا مورد عشق او باشد ...

 

برگرفته از (تورات)

راست یا دروغ...تو مال من بودی

خوب یادم هست که هیچ گاه یادت نبود من از کجا پیدا شدم و هرگاه از من می پرسیدی:
از کجا ...؟ میگفتم از کجا...!
و تو آهسته به خود میخندیدی ؛وبه من که از کجا به دنبال تو بوده ام...و تو از
کجا...باری؛ باز هم به هم رسیده ایم - آینه را پیش رویم گذاشته ام -!
من آن سوی آینه ام...
و تو این سو.
نگاهت میکنم...پیداست مرا نمی بینی!
صدایت میزنم:
«...این منم میان آینه...نه تو!خوب خیره شو...!
...نمی شنوی...؟
یادت هست یک بار مقابل آینه ها گفتی:«چقدر پیر شده ای...؟» آری ؛چقدر پیر شده ام!

اما...
تو بهتر می بینی ام؛ ...چقدر؟!به اندازه ی همین صفحه...؟!چند واژه بیشتر...یعنی آنقدر
پیر شده ام که نه مرا می بینی نه مرا میشنوی...؟!

هنوز یادم هست ؛که باز هم یادت نبود با من چه کنی؛یا چه جوابم دهی...!دوباره به
من خیره میشدی و به خودت می گفتی:می ترسم...و از شهوت ترس لذت میبردی!و مقابل آن
آینه که من میانش بودم آینه دیگری قرار میدادی و مرا به رخ خودم میگشیدی...آری
حتی خودم چند بار از زبان سطر های دفترت شنیدم دوستم داری!
راست یا دروغ تو مال من بودی...
اما این را فقط سطر ها شعار میدادند وتو هیچ گاه مقابل آینه جوابم را هم نمیدادی...
باری از آن روز که مرا میان آینه ها تنها گذاشتی هفت ماه میگذرد و من هنوز از میان
آینه خیره؛به انتظار تو نشسته ام تا شاید باز گردی و در حضور آینه ها بگویی:دوستت
دارم...
هنوز منتظرم
...هنوز منتظرم!!!

زمین و آسمان

و بی خبر ماندمِِ

از او که بی من رفت...

از او که بعد از او گمم...کمم...تنهام!

گمان کنم با او... امید از تن رفت....

....

من آسمان بودم

و در زمین او چه ریشه ها کردم

چه سایه ها گشتم....

و پا به پای او چو ابرها رفتم....

ولی نمیدانم چگونه جا ماندم....؟!!!

از او که دستم را چو ریشه ام فرسود

از او که میداند دلم به جز با او شکوفه ای نگشود....

ترانه ای نسرود....

اگر تو میدانی کجا زمین من بدور خورشید است

به او بگو اینجا ستاره میچینم

 به شوق روزی که از آن خود بینم

ترا....ترا ای دوست...!!!