شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

...او باور نمی کرد...

چشم هایش....

چشم هایی که نمیدانم این روز ها در انتظار؛ یا از آن کیست...!

ساعتی مال من بود....

نه...انگار قرن ها از آن من بود...و چه بی رحمانه با آنها خو گرفتم!

...او باور نمی کرد...و من ترسیدم از ابراز حقیقت.

میدانم که...میدانست وقتی میگویم " کوه " ...خواستن یعنی چه!  

یا وقتی میگویم "او" ؛ دیگری چه معنا دارد...!

من از او به کوه می رسیدم و او میدانست اما می ترسید از ابراز حقیقت...

او به زمین اعتقادی نداشت و مرا به دین خود در آورد.من که آسمانی نبودم...

او با همه فرق داشت حتی با خودش... چیزی که میگفت نبود و  چیزی که دوست داشت را می نمود...

باری...نوشته های مرا خوب مچاله میکرد و جمله های دلتنگی را به بهترین مثال ها برای من تشریح میکرد آنگاه چشم هایش اعتراف میکردند که او دیوانه وار دلتنگ من میشود اما  بیان نمیکند...

او دلتنگ میشد....من نیز!

او می خواست....من نیز!

او سکوت کرد ... من نیز!

او از من برید....           !

دلتنگ من نیستی..... به همین سادگی...!

حقیقت یعنی  "نیاز من به او....!"

کتمان یعنی   "نیاز او به من....!"

و "دلواپسی" یعنی  اینکه ذره ذره ی وجودم از او در بی خبری به سر می برد....!!! و تنهایی یعنی "من..." و شاید هم "او ...!"

خلاصه اینجا دنیاست و آنجا که تو هستی آسمان..و...هرچیزی که من نمیخواهم اینجا هست مثل دروغ...خیانت...کتمان...!

خدایا....تو بهتر میدانی دلتنگی چه معنایی دارد...

تو بهتر می فهمی تنهایی انتها ندارد.....

میدانم که به او نمیرسم ... میدانم که به او نمیرسانی ام....میدانم

اما از قول قلب من به او بگو:

"حوای من...!

آدمت تنها و دلتنگ توست...!"

چرا نمی شود ترا سرود.....؟

بگو چه بود.....

چگونه چشم های تو دل از درون من ربود....

تو از کدام آسمان....

تو در کدام کهکشان......

صدا زدی مرا...!!! بمان....!!!

و ناگهان خدا شدی ....

خدای کوچک و کبود

شبیه شعر های من.....شبیه چشم های تو....

.

.

بگو چه بود....چگونه بود....

.

.

.

نمی شود ترا سرود.....!!!

نمی شود ترا نخواست...!!!

نمی شود ترا ندید...!!!

نمی شود ترا ربود....

بگو ......