شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

مهربانم ....نمیتوانم...!

وقتی پاییز...عطر بهارنارنج تنت را به زخم فصل های پیشین تنم  میزند دلم برای باتو بودن تیر میکشد....تنم عطر تنت را میستاید....!

و خودم را می فریبم  تا در مقابل عطر حضور تو اعطراف کنم به ....!

اما مهربانم ....نمیتوانم....!

کاش چشم هایش دلیل مرا میشنید....

 

 دلتنگ چشم هایت که میشوم اینگونه ام.....!

میترسم....

اینروز ها آنقدر سر انگشتان تنهایی ام را به دیوارزندگی ساییده ام ... که شاید روزی برسد  تن تو با سرانگشتان من غریبی کنند...!

 

 

چشم هایش...!

چشم هایش پاک ترین گناهی است که انسان درون من بدان آلودست....

توبه نمیکند....!!!

چشم هایش به من اعتراف میکنند حتی وقتی او دروغ می گوید....

حتی وقتی بافته های فرش دلم را دوست ندارد....

.

.

.

حتی وقتی خیره به دیگریست....

حتی وقتی در آغوش از من بهتریست؛چشم هایش با من بغض میکنند...!

چشم هایش . . . چیزیست که میتوان در جوار آن برای همیشه زیست؛برای همیشه مرد...

چشم هایش...آه چشم هایش اعجاز خدای درون من است....

چشم هایش ابلیس درون مرا ردای توبه پوشانده است.....!