شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

نامه ای به....!

ای دوست......

به انتها رسیده ام....

این روزها دیگر دلتنگ نمی شوم....

در انتظار کسی نیستم....

اشتیاق نوشتن از هیچ نگاهی را ندارم....

روزها از من عبور میکنند و من بی هیچ مقاومتی اجازه میدهم.... تنها بمانم...!

تنهایی ....

تنهایی چیزی نیست که در چند واژه مقابل چشمان تو خلاصه کنم....

شاید اینکه نوشته هایم در این وبلاگ خاک میخورند دلیل محکمی بر این حقیقت باشد.


ای دوست....

از من بپذیر که عادت هایمان از روی حسادت هایمان بودند و عشق در میان نبود!!!

تو خوب پرواز میدادی مرا ... آنقدر که گاهی خود را آسمان میدانستم....

گاهی آنچه گذشت را مرور میکنم.... به تو که میرسم دلم تیر میکشد....

اشتباه کودکانه ی من یا تو فاصله ها را به حداکثر رسانید و من به حداقل نگاه تو قانع شدم.

چه فرقی میکند.... چه فرقی میکرد....غرور تو ....غرور من.....حماسه ی تلخی آفرید.

غرورم را ببخش...ای غرور آفرین من!









به یادم نیستی...!

میدانم وقت خواندن نداری...شاید حوصله نیز!

اما آتش که تا همیشه گرم و روشن نیست....

واژه های من عاقبت کهنه و تکراری میشوند...

دلتنگی ها نیز...!!!

این چندمین بیست ونه اردیبهشت است که به یادم نیستی...؟

در پیله خواهم ماند....

این پیله که بر تنم تنیده ای پروانه از من نمیسازد.....

.

.

.

راستی... 

آروزهای صغیر و کبیر من گناه شدند!!!!