شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

شانه هایت را گم کرده ام...!

....من از تو می آیم و تا تو خواهم رفت....

هی فلانی ـــ‌ـــــزندگی باید همین باشد ــــ!

حتی در پاورقی های زندگی هم میتوان تنها بود ــــ مثل تو!

حتی با تیتر های دلتنگی هم میشود  تنها نماند ـــ‌‌ـ مثل من!

حتی در من ـــــ

حتی در شعر ـــــ

 حتی دشوار تر  میتوان رد پای غرور تو رایافت

من نقطه نمیگذارم و تو خوب میدانی چرا ـــــ؟!

سر به هوای من ـــــ !

گاهی به قول خدا  "پرواز" باید کرد  ـــــ‌ وگاهی" پروا"  از  "باید" ـــــ!

من با هلهله ی چشیدن طعم دست های تو قافیه هایم را پس اندار میکنم ــــــ  و در اینجا بهترین تنهایی ها را به یادت جشن میگیرم ــــــ و نقطه هایم  که خوب میدونی چرا و نمیدانم  را گم کرده ام ــــــ !

 

 

شانه هایت را به من باز گردان.....

قدم های آسمانی ات را به من ببخش تا ریشه های خاکی ام پرواز کنند...پرواز...

پرواز اندیشه ی پوسیده ی هر در قفس مرده ایست.... و قفس... تنها جایی است که ذهن رها می شود و ذهن... عالمی است که به قداست تو می اندیشد.

 

با من اینگونه نباش....من؛ نه سیاهم نه سپید، نه ماهم نه خورشید، نه یقینم و نه تردید.....چرا...چرا نیمه دیگرت را که در من حلول کرده، نمی بینی..؟ مگر نه همین دیروز به هم  قول دادیم که امروز تکرار نشود، تا فردا هیچ خورشیدی در آسمانمان گوشه گیر نباشد.

تو وسعت بودنم را روح میدمی و نوشته هایم را زندگی می بخشی و چون نور در خلوتم می درخشی.توباران را به ابر ها...ابرها را به ستاره ها و ستاره ها را با دست های مهربانت به آسمان می بخشی ؛ دلتنگی های مرا هم ببخش...مرا هم ببخش. 

 

دیریست... شانه هایت را گم کرده ام و به زمینیان ظنین دارم که از منش ربوده باشند. شانه هایت؛پناهگاه جاودانه ی گریه های وحشی ام بودند.شانه هایت؛تکیه گاه خستگی ریشه های خاکی ام بودند.شانه هایت برترین گناه من بودند.

 

و اکنون آنها از آن آسمان می بینم...

 حسادت آسمانی ام را نوازشکن...!عادت زمینی ام را ببخش...می دانم... از منش پنهان میکنی ...می دانم...شانه های آسمانی ات را باز هم به من ببخش تا روح زمینی ام بغض هزار ساله ی خود را در سکوت چشم هایت ببارد...من از تو جا مانده ام و شانه هایت را گم کرده ام.... شانه هایت را گم کرده ام....شانه هایت را !!!

من از تو میمانم.....!

بانوی دلتنگی های من ...

از بیشمار دلداگی های من

                                به تو

                                این روزها دیگر چشم هایت

                                   که نخستین بود را به خاطر نمی آوری...

 

چشم هایت ... که هیچ آیینی در خور ستایششان نمیابم را چگونه توصیف کنم....!!!؟

 

من از تو میمیرم!!!

و قرار نبود آنروز... اینگونه کنی امروز مرا ...

 

قرار نبود به یاد تو هرشب حافظ بخوانم....

تو سکوت کنی

و سقوط کنند آرزوهای من....

قرار نبود سال ها از من و تو دور تر باشد آن اشتیاق...آن اشتباه وصف ناشدنی....!

اشتیاق دوباره نشستن در کنار تو...و اشتباه دوباره تکرار شدن فلسفه ی  چشم های تو....