-
سوت آخر....!!!
پنجشنبه 14 تیرماه سال 1386 22:20
این سوت ، سوت آخرست...دیر بیایی مرا نخواهی یافت...! تو آغاز شدنی نیستی و من جدا شدنی؛ این جمله را تمام واژه هایم تیر میکشند.... من، با تمام سطر های زمین به جنگ چشم هایت آمده ام وبه تمام آرزو ها مسلح ام،درون من انتقام عشق زنی باستانی که هزاران سال پیش به جرم من زنده به گور شد زبانه میکشد...آمده ام و آماده ام که انتقام...
-
نفرین شده !!!
دوشنبه 20 فروردینماه سال 1386 12:51
تو نمی دانستی .... که من آرام ترین زمزمه ی وحشی چشمان تو ام؛ و تو پاکیزه ترین معصیت روح منی.... بی سبب خط زدی ام از دل سطر قلبت و به ابرینه ترین بارش من خندیدی.....!!! باورت هست که چون کودک بازیگوشی؛ در پی یافتنت گم شده ام روی زمین - اما نه همین – . . . . . . روزهایی آبی....سرنوشتی قرمز بی تو نفرین شده ام به تو را...
-
دلم برای دروغ هایت تنگ شده…!!!
پنجشنبه 16 فروردینماه سال 1386 16:06
سکوت که میکنی … سقوط میکنم ... و واژه های با سطر ها رفیق میشوند و نگاه بی گناه صفحه ها را به تمسخر میگیرند … و من که نمیدانم تو تا کدام صفحه چیزی برای این همه فاصله که -میان من و نبودن تو افتاده -در سکوتت نداری … با کدام بهانه تنهایی ام را جشن بگیرم … چیزی بگو … دلم برای دروغ هایت تنگ شده !…
-
من.....تو....و نقطه چین های آسمانی!!!
پنجشنبه 16 فروردینماه سال 1386 15:59
یادت هست....؟ نه سیب در میان بود و نه گندم! من به جرم بردن نام تو « آدم » ماندم...... هزار بار هم اگر فراموشت شوم باز هم همان «هابیل» ام که نخستین بار به جرم تو آسمانی شد....! و «یوسف» وار درون زندان «عزیز زلیخا»..... بی گناه هزاران سال حبس کشید....! گاهی مصلوب.....و گاهی مطلوب! و قرن ها تو را از میان جهل زمینیان...
-
به اندازه ی یک سطر حوصله ام سر میرود....
شنبه 28 بهمنماه سال 1385 22:42
باور کن این ثانیه ها -همان ها که تو را فریب دادند- هرگز بر نمی گردند... ومن که از پشت آن همه اتفاق...اتفاقی صدایت کردم.... میخواستم بدانی هر شب وقتی من نقطه ی آخر را به اشتیاق دفترم میسپارم به اندازه ی یک سطر حوصله ام سر میرود.... و به اندازه ی یک صفحه دلم برای تو تنگ می شود.... امشب هم اگرتمام نقطه های نوشته ام...
-
خط خطی و پاپتی...!
شنبه 28 بهمنماه سال 1385 11:17
شب است و تنهایی و خط خطی خواب است وپاپتی بیدار. کسی نمیبیند؛بیا قدم برار کسی نمیفهمد؛ -بروی لبهایم- بیا لبی بگذار... * * * وخط خطی خندید... -به دست و پای او- و پاپتی ترسید؛ز خنده های او وتازه میفهمید که خط خطی خسته است وخستگی چیزی است که پاپتی هرگز به خود ندانسته است و زیر لب میگفت: [تو خط خطی ...خطی! وپاپتی پوچ است...
-
تو بخوان و بدان که منت راهنماست.....
پنجشنبه 26 بهمنماه سال 1385 11:03
به نام خداوند بخشنده مهربان ... خداوند زن را٬ از پهلوی چپ مرد آفرید نه از سر او٬ تا حاکم بر او باشد نه از پای او ٬ تا لگد کوب او باشد بلکه از پهلو تا برابر او باشد ٬ و از زیر بازوی او٬ تا مورد حمایت او باشد و از کنار قلب او٬ تا مورد عشق او باشد ... برگرفته از (تورات)
-
راست یا دروغ...تو مال من بودی
سهشنبه 24 بهمنماه سال 1385 21:07
خوب یادم هست که هیچ گاه یادت نبود من از کجا پیدا شدم و هرگاه از من می پرسیدی: از کجا ...؟ میگفتم از کجا...! و تو آهسته به خود میخندیدی ؛وبه من که از کجا به دنبال تو بوده ام...و تو از کجا...باری؛ باز هم به هم رسیده ایم - آینه را پیش رویم گذاشته ام -! من آن سوی آینه ام... و تو این سو. نگاهت میکنم...پیداست مرا نمی بینی!...
-
زمین و آسمان
دوشنبه 23 بهمنماه سال 1385 20:56
و بی خبر ماندمِِ از او که بی من رفت... از او که بعد از او گمم...کمم...تنهام! گمان کنم با او... امید از تن رفت.... .... من آسمان بودم و در زمین او چه ریشه ها کردم چه سایه ها گشتم.... و پا به پای او چو ابرها رفتم.... ولی نمیدانم چگونه جا ماندم....؟!!! از او که دستم را چو ریشه ام فرسود از او که میداند دلم به جز با او...